در کوبیدن. کوفتن در. دق الباب کردن. در زدن: در من چه کوبی ره من چه گیری چه آرام گیرد دلت با چنانی. فرخی (از آنندراج). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به پیغمبری کوبم آنگه درش که خوانده خدا نیز پیغمبرش. نظامی (از آنندراج). در کاخ بداعتقادی مکوب خس شبهه از کوی نیت بروب. نورالدین ظهوری (از آنندراج). رجوع به درکوبیدن شود
در کوبیدن. کوفتن در. دق الباب کردن. در زدن: در من چه کوبی ره من چه گیری چه آرام گیرد دلت با چنانی. فرخی (از آنندراج). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به پیغمبری کوبم آنگه درش که خوانده خدا نیز پیغمبرش. نظامی (از آنندراج). در کاخ بداعتقادی مکوب خس شبهه از کوی نیت بروب. نورالدین ظهوری (از آنندراج). رجوع به درکوبیدن شود
روانه شدن. راهی شدن. روان گشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به راه گرفتن در همه معانی شود. - ره (راه) اندرگرفتن، راه گرفتن. روانه گشتن. راهی شدن: درم داد و از سیستان برگرفت سوی بلخ نامی ره اندرگرفت. فردوسی. - ره خویش گرفتن، به کار خویش پرداختن. به راه خویش رفتن. کنایه از دست برداشتن از دخالت در کار و امر کسی: به آواز گفتند ما را دبیر نباید ز ایدر ره خویش گیر. فردوسی
روانه شدن. راهی شدن. روان گشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به راه گرفتن در همه معانی شود. - ره (راه) اندرگرفتن، راه گرفتن. روانه گشتن. راهی شدن: درم داد و از سیستان برگرفت سوی بلخ نامی ره اندرگرفت. فردوسی. - ره خویش گرفتن، به کار خویش پرداختن. به راه خویش رفتن. کنایه از دست برداشتن از دخالت در کار و امر کسی: به آواز گفتند ما را دبیر نباید ز ایدر ره خویش گیر. فردوسی
خرد کردن. له کردن: مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید. (مرزبان نامه). بروی خاک می غلتید بسیار وز آن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری. سلمان ساوجی
خرد کردن. له کردن: مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید. (مرزبان نامه). بروی خاک می غلتید بسیار وز آن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری. سلمان ساوجی
راه یافتن. نفوذ یافتن. پی بردن. رخنه کردن. (یادداشت مؤلف) : از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. کمی و فزونی درو ره نیابد که بد ز اعتدال مصور مصور. ناصرخسرو. رجوع به راه یافتن در همه معانی شود
راه یافتن. نفوذ یافتن. پی بردن. رخنه کردن. (یادداشت مؤلف) : از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. کمی و فزونی درو ره نیابد که بد ز اعتدال مصور مصور. ناصرخسرو. رجوع به راه یافتن در همه معانی شود